داستان مادربزرگ (مادربزرگ مامان مریم)
بعضی موقع ها که خیلی گریه می کردی مادر بزرگ بغلت می کردن و شروع می کردن به خوندن سوره توحید ، تو هم خیلی زود آروم می شدی . مادر بزرگ بهت می گفت : "کوک ممه " امروز ازش پرسیدم یعنی چی ؟ گفتن : یعنی کبک مامان .
بعضی موقع ها که خیلی گریه می کردی مادر بزرگ بغلت می کردن و شروع می کردن به خوندن سوره توحید ، تو هم خیلی زود آروم می شدی . مادر بزرگ بهت می گفت : "کوک ممه " امروز ازش پرسیدم یعنی چی ؟ گفتن : یعنی کبک مامان .
اگه بقیه باباجونتو محمد خطاب نمی کردن مطمئنا ما برای همیشه محمد صدات می کردیم.
محمد بهترین اسم دنیاست
دیروز که بردیمت مطب دکتر خیلی خیلی بی تابی کردی . انتظار داشتی دائما درحال خوردن می می باشی . ( هنوز به این دنیا عادت نکردی و تنها آرامش دهنده تو منم) . اینقدر بی تابی کردی که هر سه نفرمون مستاصل شده بودیم ، چطوری باید تو خیابون آرومت می کردیم. توی مطب هم که خیلی شلوغ بود ، جای خلوت پیدا نمی شد که بهت شیر بدم . باباجون با اون دل نازکش حسابی کباب شد. منم که مثل سیر و سرکه ....
همینکه وارد مطب خانم دکتر شدیم . ایشون محترمانه انگشت مبارکشون رو تو دهن جنابعالی جا دادن و شما ساکت شدی و شروع کردی به مکیدن انگشت کوچیکه دست خانم دکتر . حالا چهره ما اونجا خیلی دیدنی بود
اولی منم ، دومی بابا جون مامانی رو نمی دونم چه احساسی داشت.
اینجا بود که مامان مریمت از خر شیطون پیاده شد و به پستونک رضایت داد . اینقدر مشتاق پستونک شده بودم که نذاشتم فردا بشه . همون دیشب از بابا جون خواستم برات پستونک بخره . ایشون هم با نگاه های معنی داری پستونکو تحویل من دادن که یعنی" تو که چیز دیگه ای می گفتی خانم "
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
دهمین روز تولدت مصادف شده با میلاد پربرکت حضرت امام محمد باقر علیه السلام
تقریبا دید و بازدید های اقوام و همکارا برای دیدن غنچه نازمون تموم شده
ده روز پر از خاطره گذشت و من فکر نمی کنم بتونم همه این خاطرات رو بنویسم
ده روزه من ! هم عیدت و هم ده روزه گیت مبارک
دکتر اشرف محمدزاده - همونی که تو بیمارستان تو رو معاینه کرد- برات قطره آ+د نوشت. روزی ۲۵ قطره
وزنت فرق چندانی نکرده بود... البته برای هفته اول طبیعیه. زردی هم نداشتی . خدا رو شکر
دو تا نتیجه می شه گرفت :
اولیش اینکه پارتی بازی کردی و اولین نفری که براش دعا کردی باباجونت بوده . خوب کاری کردی مامان جون ! حتما می دونستی که این آرزوی هر دومونه.
دومی و مهم تر اینکه عزیز دلمون خوش قدمه و انشاء الله خدا بوسیله تو زندگی ما رو روز به روز در همه ابعاد پر برکت تر می کنه .
برکت عشق ![]()
برکت ایمان![]()
برکت اخلاص ![]()
برکت آبرو![]()
برکت حیا
برکت نان
دیگه همینطور برو جلو. . . . . . . . . . . انشاءالله ![]()
از اونجایی که طبق روایات پیامبر عزیزمون و ائمه اطهار علیهم السلام عقیقه نوزاد در روز هفتم تولدش مستحب موکده و خیلی در دور کردن انواع بلاها در طول عمرش مجربه ما هم امروز از طریق یه موسسه خیریه به یه گوسفند چاق و چله افتخار دادیم به نیت عقیقه شما به مسلخ بره و بعدشم سر سفره نیازمندان نوش جونشون بشه.
در ضمن عقیقه یک نوع شکرگذاری از خداوند متعال به خاطر نعمت صاحب فرزند شدنه . نعمتی که تو نعمتهای دنیا همتا نداره..... خدا جونم شکرت ....![]()
راستی باباجون قبلا من رو هم عقیقه کردن ![]()
اینم دعای عقیقه نوگل زندگیمون :
بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ اللَّهُ أَکْبَرُ إِیمَاناً بِاللَّهِ وَ ثَنَاءً عَلَى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله علیه و آله وَ الْعِصْمَةُ لِأَمْرِهِ وَ الشُّکْرُ لِرِزْقِهِ وَ الْمَعْرِفَةُ بِفَضْلِهِ عَلَیْنَا أَهْلَ الْبَیْتِ اللَّهُمَّ إِنَّکَ وَهَبْتَ لَنَا ذَکَراً وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِمَا وَهَبْتَ وَ مِنْکَ مَا أَعْطَیْتَ وَ کُلَّمَا [کُلَّ ما] صَنَعْنَا فَتَقَبَّلْهُ مِنَّا عَلَى سُنَّتِکَ وَ سُنَّةِ نَبِیِّکَ صلى الله علیه و آله وَ اخْسَأْ عَنَّا الشَّیْطَانَ الرَّجِیمَ لَکَ سُفِکَتِ الدِّمَاءُ لَا شَرِیکَ لَکَ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ اللَّهُمَّ عَقِیقَةٌ عَنْ محمدسینا لَحْمُهَا بِلَحْمِهِ وَ دَمُهَا بِدَمِهِ وَ عَظْمُهَا بِعَظْمِهِ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ وِقَاءً لآِلِ مُحَمَّدٍ صلى الله علیه و آله
"وقتی خانم ماما گفت پسرم بیا رستمت رو بگیر و من رفتم محمد سینا رو ازش بگیرم چنان فریادی زد که همه کسایی که تو سالن بودن تعجب کردن منم گفتم نگران نشین پسرم قاری قرآنه داره تمرین می کنه "
البته اگه خودت بعدا فیلم الانت رو نگاه کنی می بینی که ماشاء الله چه صدای قشنگ، بلند و مردونه ای داری.
راستی پسرم کدوم سبک قرائت رو بیشتر دوست داری ؟ها ؟
اللهم اجعل محیانا محیا محمد و ال محمد و مماتنا ممات محمد وال محمد
روزی می رسه که به یاری خدا نه تنها ایران که بشریت به تو افتخار می کنه پسرم . اما این اصلا مهم نیست خدایا ازت می خوام خودت به محمدسینای ما افتخار کنی. الهی آمین
طبق محاسبات علمی
می بایست بیست وهشتم دی مصادف با سوم صفر و میلاد حضرت امام محمد باقر علیه السلام به دنیا می اومدی ولی اراده الهی بر این بود که تو ماه عشق یعنی محرم و روز عید جمعه و لحظه مقدس اذان ظهر به دنیا بیای .
پنجشنبه بود هفدهم دی ماه و ما هنوز منتظر نبودیم ،خیلی برنامه ها داشتیم جمعه یعنی فرداش قرار بود بابایی (بابا حسین مامان مریم) از سفر کربلا و سوریه بیاد و ما باید می رفتیم دیدنش . از طرفی با بابا جون قرار گذاشته بودیم تو اولین کلاس مشترک مامان بابا ها برای آموزش کمک های حین زایمان شرکت کنیم .اخه باباجون هم خیلی دوست داشت تو اولین لحظات ورودت به این دنیا کنار تو و مامان باشه.
از اذون مغرب به بعد یه حس دیگه ای داشتم .روزشماری معکوسم برای دیدن تو تبدیل شده بود به لحظه شماری . بی قرار بودم ،احساس می کردم تو هم بی قراری .
ساعت تقریبا سه نیمه شب بود ، از خواب بیدار شدم ، هرچند که از اولشم نیمه بیدار بودم. دیگه مطمئن شده بودم که داری به دنیا میای ، آخه تموم نشونه های شروع زایمان که تو کلاس یاد گرفته بودم رو داشتم. باید ازش یاری می خواستم . از اون یکتای بی همتا . از اونی که تا بحال هیچوقت منو تنها نگذاشته و همیشه یاریگر لحظه های سختم بوده. بلند شدم که وضو بگیرم . باباجونم بیدار شد . نمی دونم بابا جونت چه احساسی داشت اون شب . خودشون برات می نویسن ان شاء الله.
باباجون تعجب کرده بود. ازم سوال کرد وقتشه؟ گفتم آره ولی شما فعلا بخوابین. ولی اون نخوابید. هراسون از جاش بلند شد و شروع کرد به آماده کردن وسایل بیمارستانت و مرتب کردن خونه. نمی ذاشت من کاری بکنم . مدام سوال می کرد بریم بیمارستان و من با توجه به آموزشایی که دیده بودم می گفتم هنوز زوده . آخه گفته بودن باید فاصله بین دو درد به ده دقیقه برسه. سوره انشقاق و چند تا سوره دیگه رو خوندم و از خدا کمک خواستم که تو رو سالم به دنیا بیاره و بهترین ها رو برات مقرر کنه. ...
تا یه دوش گرفتم شد ساعت ۷ و ما رفتیم بیمارستان سینا. اونجا همه چیز اونطور که ما دوست داشتیم پیش نرفت و مامان لیاقت اینو نداشت که اولین لحظه ورودت به دنیا تو رو ببینه . اون مثل همیشه بیهوش و غافل بود.....
الان فقط برای خودم متاسفم ولی راستش اون اول برای تو هم ناراحت بودم ساده لوحانه فکر می کردم تو تنها بودی ، فکر می کردم من باید به هوش می بودم تا تو رو بلافاصله درآغوش بگیرم و بهت شیر بدم آخه شنیده بودم این کار خیلی برای نوزاد خوبه ولی به زودی به خودم تذکر دادم که ای غافل اون کسی که خیلی بهتر و مهربونتر از بهترین و مهربونترین انسانهاست ،اون خدایی که رافتش در وصف ناپخته عقل عالم ترین انسانها نمی گنجه ، در کنار فرزند تو یعنی مخلوق خودش بوده و هست و خواهد بود. انشاءالله ![]()
وقتی قرار شد مامان مریم رو بیهوشش کنن باباجون با مامانی (یعنی مامان مامان مریم) تماس می گیرن تا خودشون رو برسونن بیمارستان . اینم جالبه که بدونی اونروز همه اقوام نزدیک مامان مریم برای دیدن باباحسین که از سفر زیارتی اومده بود خونه اونها بودن و اینطوری همه بلافاصله از تولد تو باخبر شدن . مامانی هم همه مهمونا رو ولشون کرد و هراسون و دعاکنون خودشو رسوند بیمارستان تا دومین نفری باشه که پسر گلمون رو می بینه . منم سومین نفر بودم .
شوخی کردم . خدارو شکر که تو رو به ما هدیه کرد.
اولین لحظاتی که به هوش اومدم مدام گریه می کردم از هیچی یادم نمیاد فقط یادمه که گریه کنون می گفتم بچه م کجاست .هیچکی به من جواب نمی داد یعنی هیچکی منو درک نمی کرد . تا اینکه منو آوردن توی اتاق خودمون . مامانی اونجا بود و کمک می کرد تا منو رو تخت بزارن چشمام که بسته بود یعنی توان باز کردنشون رو نداشتم ولی تا صدای مامانی رو شنیدم دوباره گریه کردم و ازش از تو پرسیدم . اونجا بود که مامانی با صدای آرامش بخشش نوید تو رو بهم داد اون گفت :" چیه دخترم چرا گریه می کنی خدا یه پسر سالم و ناز بهت داده الان میارنش تا ببینیش" . هیچوقت اون صدا از گوشم بیرون نمی ره چون در حساس ترین لحظه عمرم شنیدمش . در یک لحظه تمام هول و هراس از وجودم رخت بست و جاش رو به آرامش و شعف داد ، دیگه راحت خوابیدم . پرستار تو رو آورد که شیرت بدم من هنوز نیمه هوشیار بودم ولی کاملا اون لحظات سرشار از احساس رو به یاد دارم . ....
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم
دیگه نمی گم بابا جونت از اون لحظه فیلم گرفتن . می تونی ببینی . باباجون بلافاصله تو گوش راستت اذون و تو گوش چپت هم اقامه رو گفتن .
طولی نکشید مامان بزرگت (مامان باباجون) مشتاقانه برای دیدن تو خودشونو رسوندن بیمارستان . فکر کنم از همونجا عاشقت شدن .متاسفانه بابابزرگ (بابای باباجون)نزدیک ۸ ماهه که به خاطر شکستگی پا نمی تونن راه برن . براشون دعا کن عزیزم . بابایی (بابای مامان مریم) هم به خاطر شیوع آنفلوانزای خوکی در سوریه و کربلا مصلحتا نیومدن بیمارستان می ترسیدن خدای نکرده مریض بشی.
همراه مامان بزرگ عمه ها و زن عموت هم بودن. به جز عمه جون نسرین که دزفول زندگی می کنه.
خانم دکتر غرویان کمک کرد به دنیا بیای و خانم دکتر محمد زاده هم چک آپ و معاینه بعد از به دنیا اومدنت رو انجام داد.
وزن : ۳۶۰۰ گرم
قد: ۵۲
دور سر : ۳۶
گروه خون : ب مثبت
همونجا اولین واکسن هات رو هم زدند. اونجا باباجون کنارت بود.
راستی خبر داری بابا جونت هم اذون ظهر جمعه به دنیا اومده ؟ اما مامانت پنجشنبه ایه ..... پسر بابایی دیگه ![]()
شب که شد مامانی و باباجون به نوبت بیدار باش بودن و از من و تو مراقبت می کردن . خدا قوتشون بده.
فردا صبحش مامانی رفتن یه سر خونه و موقع ترخیص برگردن . باباجون فرصتو غنیمت شمرد و قبل از ساعت ۲ همه کارا رو دست تنها کردن و ما دو تا رو بردن خونه. هوا سرد بود مجبور شدیم حسابی بپوشونیمت. توی راه که می اومدیم از امام رضا علیه السلام خواستم برات خیلی دعا کنن.
« اللّهُمَ هذِهِ سُنَّتُكَ و سُنَّةُ نَبیِّك صلی الله علیه و آله و اتِّباعٌ منّا لَكَ و لِنبیِّكَ بِمشیَّتِك و بإرادَتِكَ و قضائِكَ لأمْرِ أرَدْتَهُ و قضاءٍ حتَمْتَهُ و أمرٍ أنْفَذْتَهُ و أذَقْتَهُ حَرِّ الحدیدِ في خِتانِهِ و حِجامَتِهِ لأمْرٍ أنتَ أعْرَفُ بِهِ مِنّي، اللّهُمَ فَطَهِّرْهُ مِنَ الذُّنُوبِ و زِدْ في عُمْرِهِ و ادْفَعِ الآفات عَنْ بَدَنِهِ و الأوْجاعَ عَنْ جِسْمِهِ و زِدْهُ مِنَ الغِنی و ادْفَع عَنْهُ الفَقْر، فَاِنَّكَ تَعْلَمُ و لا نَعْلَمُ "
یعنی :
خداوندا این سنت توست و سنت نبی تو -که درودت بر او باد- و نشانه اطاعت ما از تو و پیامبرت است ......
بارالها ! پس پاک گردانش از گناهان و زیاد کن عمرش را و افات را از بدنش و بیماریها را از جسمش دور کن و او را بی نیاز گردان وفقر را از او دور کن . همانا تو می دانی و ما نمی دانیم.
از امام صادق علیه السلام روایت شده ، « اگر این دعا را در هنگام ختنه كردن نخوانده باشد، مستحب است تا پیش از رسیدن به بلوغ، این دعا را بر آن بچّه قرائت كنند، زیرا خداوند گرمی آهن، چه كشته شدن و چه غیر آن را، از نوزاد دفع می كند.»
خدایا شکرت به خاطر توفیقاتی که به ما دادی ....
رضينا بالله ربا و بالاسلام دينا و بمحمد رسولا و باهل بيته اوليا
اولین بار بود که از خونه بیرون اومدی . خواب بودی . رفتیم و برگشتیم اصلا از خواب بیدار نشدی حتی موقعی که به کف پات سوزن زدن هم بیدار نشدی که نشدی .....
تو راه برگشتن یه سر بردیمت به مامان بزرگ نشونت دادیم . خیلی ذوق زده شده بود . عاشقت شده.
فدای تو مامان..........![]()
هوا سرد بود ولی من و بابا جون اصرار داشتیم همین امروز که سومین روزه و طبق روایات ائمه علیهم السلام بهترین زمان برای ختنه کردنه ، کار ختنه ات رو انجام بدیم. تاخیر اصلا جایز نبود برای همین بعداز ظهر سه نفری به اتفاق مامان بزرگ من که از بیرجند اومده بود رفتیم برای ختنه و جشن ختنه.
بابا جون کلی تحقیق کرده بود و پرس و جو تا دکتر متبحری رو پیدا کنه که به شیوه سنتی ختنه کنه . بالاخره هم دکتر اشرفی رو بهش معرفی کرده بودن. خدا حفظش کنه جراح خوبیه.
ما رفتیم و تو بر خلاف صبح خیلی بی تابی کردی
تا جائیکه من مجبور شدم توی مطب دکتر یه جای خلوت پیدا کنم و بهت شیر بدم. ![]()
امروز فهمیدم باباجون صبور شما اصلا طاقت شنیدن گریه هات رو نداره . حاضره هر کاری بکنه که مبادا جنابعالی گوشه چشمتون نم بزنه. هر چی بهش می گم بابا این گریه گریه نیست این یه نوع صحبت کردنه محمدسینا می خواد با ما ارتباط برقرار کنه به گوشش نمی ره که نمی ره . چه می دونم شایدم من اشتباه می کنم. منم دوست ندارم گریه کنی ولی سعی می کنم طاقتم رو زیاد کنم...
خلاصه به هر ترتیبی بود باباجون متهورانه دلشو محکم کرد و کنار دست دکتر شاهد عملیات ختنه کنان بود ، هراز گاهی هم با یه ژست ساخته شده از بی خیالی یه سری به من که پشت در بودم می زد که انگار هیچ خبری نیست
مبادا من نگران بشم . اما من می دونم خودش دلش از من نازکتره . فدای دلش بشم من ..... ![]()
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم
تو اومدی و به لطف خدا خورشید پرفروغ زندگی مامان و بابا رو پرفروغ تر کردی . ..
تو اومدی نازنین تا ما آغاز به ثمر نشستن بذر امید تو دلهامون رو نظاره گر باشیم....
امید به بزرگ شدن تو ...بزرگی تو نه تنها به جسم که به قلب و روح تو.....
بزرگ بزرگ بزرگ ........... تا جایی که لیاقت شهادت در راه حق و در رکاب حجت حق حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف رو پیدا کنی . ان شاء الله
خوش اومدی سرباز کوچولوی امام زمان عج
اما پسرم نگران نشی یه وقت . هر چند این قسمتش برای من تلخ بود اما یه قسمت شیرینم داره این ماجرا. اونم اینکه خانم ماما چند دقیقه ای از نفس کشیدنت نگذشته تو رو تحویل بابا جون می ده و می گه :
"بیا پسرم رستمت رو بگیر " .
آره عزیزم بابا جون اولین کسی بود که به تو خوش آمد گفت. و تو شدی رستم بابا ....

روز تولد قمری ۲۲/۰۱/۱۴۳۱
روز تولد میلادی ۰۸/۰۱/۲۰۱۰
خوش اومدی نازنین .