استقبال از باباجون

چند ماهیه که باباجون خیلی سرشون شلوغه ، معمولا از صبح که می رن سرکار آخر شب می رسن خونه. خدا  قوتشون بده..

بعد از سفر عمره و تعطیلات نوروز حسابی به باباجون عادت کردی ،خصوصا اینکه به خاطر بارداری من و کم کردن وابستگیت شبا با باباجون و ماساژا و پشت خاروندنای ایشون می خوابی . رو همین حساب در طی روز مدام بهونه باباجون رو می گیری از صبح که از خواب پامی شی :

- باباجون من کجااااااست؟

صبحانه که می خوای بخوری :

-مامان جون ! باباجون اوجا رفتن؟؟

موقع بازی کردن با عروسکا و خطاب به اونها:

-باباجون رفتن اداره، اداره جای کاره....

موقعی که چشمت به تلفن می افته:

-یه زنگ به باباجون بزنم؟

موقعی که زنگ خونه به صدا در میاد.: (دوان دوان)

-باباجون اومد.....برم درو برا باباچون باز کنم.

خلاصه ....

تازگیا موقع اومدن باباجون که می شه بهت می گم :

- سیناجون ! ببین چون نشیمن نامرتبه باباجون نمیان خونه . بیا با هم اسباب بازیات رو جمع کنیم و خونه رو مرتب کنیم تا باباجون بیان . خب روزای اول ترفند خوبی بود ، بدو بدو کمک می کردی و همه اسباب بازیات رو می بردی تو اتاقت پرتاب سه امتیازی و خلاص .....

و اما از دیشب .ورق برگشته...

مثلا داستان امشب رو گوش کن:

- مامان جون ! خونه رو مرتب کردی باباجون بیان؟

-نه مامان جون ! من که نامرتب نکردم  ،سینا جون باید مرتب کنه...

-با همدیگه مامان جون....

- باشه کمکت می کنم..

اونوقت مث این رئیس روسا می ایستی تو نشیمن :

-اینو جمع کن مامان جون

-چشم

-حالا نوبت اونه ...

-چشم

بعد مث این بازرسا می گردی دنبال آتو ...

-نه مامان جون (با لحن ارشادی که مثلا تو مامانی من بچه) اشتباه کردی ، این مال لگوهایه ..اینجا نزار

-ا ببخشین ، راست گفتی.

بعدش  حق به جانب رفتی سراغ سبد بازی فکریا:

-نه مامان جون ، اینو اینجا نزار.

زحمت کشیدی گذاشتیش هم دقیقا وسط اتاق :

بعد ماشین اتش نشانی رو برداشتی بهت گفتم:

-بزارش پشت چادرت پسرم.

-نه همین جا خوبه.

بعدش یکی از سبدات رو که با کلی زحمت پر از اسباب بازی کرده بودم خالی کردی به این بهانه :

-اشتباه گذاشتی مامان جون این مال کیف دکتریمه...

منم هس هس کنان دراز به دراز می افتم رو تخت ....

-پاشو مامان جون - هنوز مونده!!!!

-خسته شدم مامان جون . نوبت تویه دیگه ...

-نه مامان با همدیگه مرتب کنیم ..

و دور تسلسل تکرار می شود....

خدایا امام زمانو بیار

از رسومات خونه ما اینه که موقع اذون، مامان مریم و سینا وضو می گیرن و آماده می شن برا نماز. یک جانماز بزرگ برای مامان و کنارش یه جانماز کوچیک با مهر کوچولو هم برای سیناجون.

البته بگم مامان جون ، تو نماز خوندن من یکی به گرد پای شما هم نمی رسم . از بس که سرعتت زیاده

امروز ظهر هم طبق روال ، مراسم مخصوص انجام شد . هنوز به رکوع اول نرفته بودم که به سرعت برقو باد نمازت رو تموم کردی و رفتی سراغ تعقیبات. خدا منو ببخشه ولی نمی تونم تو نماز جلوی گوشام رو بگیرم که .....  صدای حزین و گریه ناکت خطاب به خدا:

- خدایا امام زمانو بیار پیش ما........ 

سرباز امام زمان بشی مامان الهی .....

اینم ثبت شد به عنوان اولین دعای سیناجون .......

مراسم تودیع شیر

بله ، بالاخره وقتش رسید.... بیشتر از تو خودم غصه ام گرفته  ولی خب چاره ای نیست ، جای خوشحالیش اینه که به لطف خدا مرحله جدیدی در زندگیت شروع می شه .

مکان مراسم : حرم مطهر امام رضا علیه السلام

زمان مراسم : یازدهم دیماه مصادف با روز میلاد امام موسی کاظم علیه السلام

پذیرایی سیناجون : آخرین تغذیه با شیر مامان و بعدش انار دونه کرده شیرین متبرک به سوره مبارکه یس

خدایا از من بپذیر....

ویرایش اول در تاریخ ۱۲/۱۰/۹۰

اول صبح هنوز آفتاب نزده چشماتو باز کردی یه نگاهی به پنجره و بعد با چشمای بسته و خواب آلوده:

-مامان جون هوا اوشن شده ..

-بله پسرم. هوا روشنه .

- می می ، می خوام. (هنوز چشمات بسته است)

-الان می رم از تو یخچال برا پسرم شیر خوشمزه میارم.

-شیر نمی خویم . می می می خوام...

در حالیکه پشتت رو ماساژ می دادم  ،شروع کردم به فلسفه بافی:

-پسرم دیگه بزرگ شده ،می می دوست نداره . فقط مامانو دوست داره. بوس می کنه...

چشماتو باز کردی و در حالیکه با انگشتات مقدار کم رو نشون می دادی گفتی :

-کم می خورم مامان کم. اک بار.

- مامان جون دیگه هیچی شیر نداره . شیراش تموم شده پسرم.

دیگه نذاشتم این گفتگوی بی سرانجام ادامه پیدا کنه.

-بریم تو نشیمن برات فیلم سینا جون بذار؟؟

به سرعت برق و باد از رو تخت اومدی پایین و رفتی تو نشیمن.

-بییم .....

تا غروب آفتاب حسابی سرت رو گرم و سیرت نگه داشتم ، با اینحال دو سه باری هوس شیر خوردن کردی مخصوصا وقتی بیشتر نازت رو می کشیدم....

ویرایش دوم در تاریخ ۱۳/۱۰/۹۰

صبح آفتاب نزده ترو خواب آلوده :

- مامان جون هوا اوشن شده.

-آره پسرم هوا روشن شده ، بریم بازی کنیم؟

-می می ،می خوام (با گریه)

-راستی سینا جون شیر می خوری یا یا یا آبمیوه می خوری یا یا یا شربت آلبالو؟ ها مامان جون؟

چشماتو باز کردی با قیافه ای جدی و حق به جانب  :

-فگد می می می خویم...

-می می مامان تموم شده .

-کم می خویم . اک بار.

-هیچی ندارم مامان جون . راستی بیا بریم فیلم سینا جون برات بزارم.

گریه کنان و لگد زنان:

-می می ، می می . بده . بده....

شروع کردم به نوازش و بوس و شعر :

-پسرم سینا  ،عسلم سینا ، خوشگلم سینا.......

عصبی از رو تخت اومدی پایین و رفتی تو نشیمن دراز کشیدی، منم اومدم کنارت دراز کشیدم هنوز دستم شروع به ماساژ نکرده  ،فرار کردی و با عصبانیت گفتی:

-اه اه ، نکن

رفتی توی هال کنار در آشپزخونه دراز کشیدی. از رو نرفتم دوباره اومدم سراغت و شروع مبحث فلسفی منطقی من در یک فضای رومانتیک و همراه با ماساژ و نوازش.

-پسرم دیگه بزرگ شده ، می می نمی خوره . دوست نداره . فقط آب می خوره  ،آبمیوه ، شیر  ،شربت دیگه دیگه دیگه غذاهای خوشمزه مثلا گوشت بعبعی ، گوشت ماهی ، گوشت مرغ دیگه دیگه میوه ، لیمو شیرین. راستی لیموشیرین بریم بهت لیموشیرین بدم؟

-لیمو شیرین ....

وناشتا و  بساط لیموشیرین .

تا غروب آفتاب کلی باهات بازی کردم تا فیلت یادت هندوستان نکنه.... بازم سه چهار باری بهانه گرفتی.

ویرایش سوم در تاریخ ۱۴/۱۰/۹۰:

صبح یه خورده اژیر تر شده بودی . شدت اعتراضات در روز سوم از روز اول بیشتر و از روز دوم کمتر بود... ولی الحمدلله از اعتصاب خبری نبود . تا غروب آفتاب دو سه بار گفتی می می که من شروع می کردم به خنده که یعنی : این چه حرفی بود دیگه !!! 

ویرایش چهارم در تاریخ ۱۵/۱۰/۹۰:

صبح اول صبح اژیر از خواب بیدار شدی به صورت مامان نگاه کردی و گفتی .

-مامان جون می می می خوام

هنوز عکس العمل نشون ندادم یهو زدی زیر خنده منم باهات خندیدم.

تا شب همین بازیمون شده بود . تو خنده کنان می گفتی می می می خوام . و من با صورتم شکلک یه آدم متعجب رو در می آوردم بعدش هر دو با هم می زدیم زیر خنده .

ویرایش پنجم در تاریخ ۱۸/۱۰/۹۰

تا امروز که روز تولدته بازی من درآوردی ما حداقل روزی دو بار انجام می شد اما امروز دیگه اسمی از می می هم نیاوردی حتی برای خنده .....

خدا رو شکر که اولین بحران زندگیت رو با موفقیت و به خوبی پشت سر گذاشتی .....

استاد منطق من

شاعر راست گفته که : خدا گر ز حکمت ببندد دری      ز رحمت گشاید در دیگری

به عنوان مقدمه اول بگم من دو ترمه دانشجوی مجازی هستم (اون زمان که بتونی این متن رو بخونی حتما می دونی مجازی یعنی چی.) یکی از درسایی که این ترم برداشتم منطقه .خدای مهربون چون می دونسته با وجود حضرت عالی مطالعه درسی مثل منطق برای من مثل شکستن شاخ غوله ، یه استاد منطق کوچولو  و همیشه آنلاین در اختیارم قرار داده . استاد محمدسینا که مدام با کلام رسا و بیان شیوا من رو مستفیض می کنه . گوشه ای از بیانات منطق وارانه استاد:

-وقتی هوا تاریکه ، سینا جون  می می نمی خوره

- این شکل عمه نسرینه ولی عمه نسرین نیست

-این شکل دایره ی ولی دایره نیست.

-وقتی هوا روشنه سینا جون می می می خوره.

-وقتی مامان جون نماز می خونه ، سینا جون صحبت نمی کنه به مامان جون.

-وقتی هوا تاریکه اورشید خانم می خوابه.

-اول فیلم بزاریم ، بعد بخوابیم.

- اول بازی بکنیم ، بعد برو اداره.

-وقتی هوا تاریکه ، باباجون می یاد.

- وقتی باباجون بیاد ، برا سینا جون به میاره.

و الی ماشاء الله

اسمشو چی بزارم؟

برداشت اول :

بعبعی می گه : بع بع    دنبه داری : نه نه     پس چرا می گی بع بع

این شعر قدیمی و کودکانه رو اگه نگم همه ایرانی ها دست کم همه مشهدی ها بلدن و برای بچه ها یا نوه هاشون می خونن. شما هم از این قاعده مستثنی نبودی و خیلی وقته که این شعر رو حفظ کردی.

برداشت دوم:

دیروز از توی آشپزخونه صدات رو شنیدم که  داری با عروسکات حرف می زنی . طبق معمول فالگوش ایستادم تا سردربیارم از حرفات . کلاغت رو برداشته بودی و می خوندی:

کلاغه می گه : قار قار   دنبه داری : نه نه   پس چرا می گی قار قار 

حالا خودت بگو اسم این شیرینکاریت رو چی می تونم بزارم ؟ بگم هنرنمایی یا ابتکار یا طبع تنوع طلبی یا زبونم لال سرقت ادبی چی بگم آخه شیرینم.....

حالا باشه تا یه اسمی براش پیدا کنم تا بعد....

بهم احترام بزار

راه میری و شکر میریزی تو خونه ............. ماشاء الله هزار ماشاء الله

البته شکر خدا خودتم غافل نیستی هر از چند گاهی راه می ری و با خودت می خونی : ماشاییا  ماشاییا (به تقلید از مامانی که همیشه می خونن : ماشاالله ماشاالله   قربونت بشم ایشاالله)

بریم سر اصل ماجرا .............

یه چند وقتیه حالم خوب نیست (داستان داره حالا)  ، رو همین حساب صبحا مثل همیشه سرحال نیستم که باهات بازی کنم. تو هم که تقریبا مهارت تنها بازی کردنت پایینه و حتما باید یکی کنارت باشه که براش توضیح بدی کارات رو ، اصلا تاب نمیاری . 

امروز صبح برای چندمین بار (از ۱۰ماهگی تا الان) تصمیم جدی گرفتم یه خورده کار به کارت نداشته باشم تا یاد بگیری تنهایی بازی کنی. (ولی مگه تو می ذاری آدم به حال خودش باشه)

اولش که هی اصرار که

- مامان جون بلند شو .نخواب . بییم بازی کنیم . بییم اکاگ اینا جون (اطاق سینا جون)

- مامان جون من اووف شدم . می خوام استراحت کنم. تو تنهایی برو.

- بایم دیگه  بییم (با هم دیگه بریم)- دیگه مییض نیستی .خوب شدی .

و این دیالوگ ها ان بار تکرار شد (ان به سمت ۱۰  ۲۰  ۳۰  نمی دونم چند ؟خیلی)

هی  اومدی جلوی من یه چیزی گفتی منم یه جوابی دادم و بدون اینکه از جام تکون بخورم

خندیدی ، گریه کردی ، شوخی کردی به قول خودت ناراحت شدی ... 

-مامان جون بلند شو  پاشو ......- ناراحت شدم ..... - عصبادی شدم .... دیگه گریه نمی کنم ....

وقتی دیدی نه فایده نداره و مامان ایندفه تصمیمش جدیه. راست رفتی سمت بخاری و دستت رو زدی به بخاری و بلافاصله اومدی بالا سر مامان :

-مامان جون ، دستم اووف شده  . بهم احترام بزار

دیگه طاقت نیاوردم و تصمیم کبری رو شکستم.......

شعر کودکانه2

اینجا لیست شعرهایی که در ۲۳ ماهگی می خونی رو برات می آرم

تبصره ۱: بعضی هاش شدیدا نیاز به زیرنویس فارسی داره مخصوصا شعر آشپزخونه عمو مهربان که ریتم خیلی تندی داره.

تبصره ۲: همه شعر ها به جز لالایی رو خیلی با احساس می خونی و در حین خوندن با سر و دستای کوچولوت دکلمه هم می کنی  .

پاییزه پاییزه

بر گ د رخت می  ریزه

هوا شده یه کمی سرد

رو ی ز مین پر برگ

ابر سیاه و سفید

تو آسمون رو پو شید

دس ته دس ته ک لاغا

می رن به سوی باغا

ه مه با هم می خونن

قار و قار و قار و قار

****************************

لالا لالا گلم باشی

تسیای دلم باشی

(تسلای دلم باشی)

*******************************

زنگونه اپتگوته   اپتگوته رو خوب ببینه  ببینه وسادونه دونه کاراشو یاد بگیره

(زرنگ اونه که تو آشپزخونه  آشپزخونه رو خوب ببینه   ببینه وسایلو دونه دونه دونه دونه کاراشو یادبگیره)

.....از یچال سردی رو از نمک بودنو  از شکر شیرین زبونن بودنو مثل سفره شنده شیم  همه رو دورمون جمع کنیم

(از اجاق گاز دلگرمی رو از یخچال خونسردی رو از نمک بانمک بودنو از شکر شیرین زبون بودنو مثل سفره بخشنده شیم )

انده باشیم امو ایز کنیم دوری از اصه ایز کنیم  دلامون پیشبند ببندیم تا اکه ام یوش نشینه

(رنده باشیم غمو ریز کنیم *دوری از غصه تیز کنیم*دلامونو پیشبند ببندیم* تالکه غم روش نشینه)

رو چشامون دم کنی بزاییم تا بدی کسیو نبینه

**************************************

شبا که ما می خوابیم   اقا پلیسه بیداره   ما خواب خوش می بینیم    اون دنبال شکاره

آقا پلیسه زرنگه   با دزدا خوب می گنجه   ما پلیسو دوست داریم بهش احترام می زاریم.

ای بی سی دی ایبدجی  اچ آی جی کی المن  او پی کیو ار اس تی یو بی دبلیو ایکستابد

ای بی سی دی ای اف جی  اچ آی جی کی ال ام ان  او پی کیو ار اس تی یو وی دبلیو ایکس وای زد

*********************************************و شعرهای دیگه مثل

اینجا شهر الفباست

 

جرثقیل

روز عرفه با هم آشنا شدین . اولین بار که دیدیش مجذوبش شدی . دیگه از اون روز تا حالا هر جا که میریم سراغش رو می گیری و دنبالش می گردی . خلاصه بگم حسابی شیفته ت کرده . جرثقیل رو می گم!!!!

روز عرفه که با مامان جون و مامانی رفته بودیم بالای پشت بوم سه تا جرثقیل با اندازه های مختلف که کمی دورتر در حال چرخش و بار بردن بودن رو بهت نشون دادم . وقتی برگشتیم خونه پرده های اتاقت رو کنار کشیدم و از اونجا هم جرثقیل ها رو حسابی سیر کردی. حالا از اون روز همینکه از خواب بیدار می شی می گی :

-مامان جون ، می خوام جثگیل ببینم . بییم جثگیل ایگا کنیم.

-الان آدمه میره بالا اوشنش می کنه.

-الان میگجه (می چرخه)

-جثگیل استه اده . (خسته شده)

حتی تو ماشین باباجون هم که نشستی چشمات توی خیابونای شهر دنبال جرثقیل.

-مامان جثگیل کو؟  دیده نمی شه..

باباجون می گن : شاید می خوای مهندس سازه باشی شایدم سازنده روبات... والله اعلم

مککرم

متشکرم

این کلمه رو از باباجون یادگرفتی . هر وقت چیزی رو که دوست داری بهت می دم یا کاری که می خوای رو انجام می دم بهم می گی :

مامان جون مککرم !!

اینقدر جدی و شیرین می گی این کلمه رو که دلم می خواد ..... استغفرالله

 

شعر کودکانه1

شعرهایی که در ۲۲ ماهگی با زبون خودت می خوندی اینا بودن:

باباجون می ره اداره     برا سینا جون به بیاره

*****************************************

خونه مامان بزرگه هزار تا قصه داره

خونه مامان بزرگه شادی و غصه داره

******************************************

این ماشین پلیسه     که دزدا رو می گیره     آژیر کشون با سرعت (سرعت رو می گی اورعت)    دنبال دزدا می ره

 

بخار بده

یادمه وقتی نوجوون بودم ، خیلی شوخی می کردم . یکی از شوخیام این بود که اگه کسی ازم سوال انتخابی می کرد من دو پهلو جواب می دادم . مثلا اگه می گفتن استقلال یا پیروزی می گفتم اسروزی

یا مثلا : اگه می گفتن شیری یا روباه می گفتم شیرباه ........

حالا بشنو از قصه خودت :

تازگیها عادت کردی به ماساژ دادن یا خاروندن پشتت مخصوصا از زمانی که از شیر دادن شب محروم شدم!!!  موقع خواب که می شه ، دراز می کشی و می گی ماساژ بده .

چند شب پیش موقع خواب وقتی دراز کشیدی ازت پرسیدم : چی کار کنم مامان جون بخارونم یا ماساژ بدم؟؟ جواب دادی :

- بخار بده !!!!!

منم با افتخار هر دو کارو انجام دادم . ...

چه کنیم خوب ،پسر خودمی دیگه ....

سینا جون شبا....

این قضیه که با وجود وابستگی شدید تو به شیر مامان چطوری تا سه چهارماه دیگه از شیر بگیرمت حسابی ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ،البته بماند که فکر می کنم  عادت کردن خودمن خیلی سخت تر باشه  ولی در حال حاضر به تو فکر می کنم. مشکل اساسی من در مورد نیمه شب ها بود آخه هر شب حداقل دوبار بیدار می شدی و شیر می خوردی ، موقع بیدار شدن هم هیچ بنی بشری رو نمی شناختی چشم بسته اینقدر گریه می کردی تا به هدفت برسی . حتی باباجونم نتونستن آرومت کنن و بخوابوننت. خلاصه با کلی تحقیق و مشورت تصمیم گرفتم از ۲۱ ماهگی شیر خوردن شب رو تعطیل کنم.  دو سه شب اول خیلی بی تابی می کردی طوریکه بابای مهربونت دیگه طاقتش طاق می شد و هم آهنگ با تو ازم می خواست که کوتاه بیام و به اصطلاح قرق رو بشکنم. اما مامان سنگدلت سرسختانه مقاومت می کردو کوتاه نمی اومد . فقط مدام بغلت می کردم و با ناز و نوازش می گفتم :

سینا جون شبا می می نمی خوره . روزا می می  می خوره. وقتی هوا روشن بشه . خورشید خانم بیاد  سیناجون می می می خوره .  

الان با گذشت تقریبا ۱۰ روز طوری شده که هر وقت هوس شیر خوردن می کنی اول برمی گردی به پنجره نگاه می کنی اگه هوا روشن باشه که می گی:

- مامان جون هوا اوشنه اورشید خانم اومده ، می می  می خوام.

اگر هم هوا تاریک باشه اینطوری می گی :

سینا جون شبا می می ...نخوره

موقع خوابیدن هم که اگه باباجون باشن که می ری بغل بابا می خوابی .وگرنه اول می گی

-مامان جون پشتمو ماساج بده

وقتی هم که سیر ماساژ شدی پشتت رو می کنی به مامان و می خوابی.

بخواب مامان جون راحت باش. گل پشت و رو نداره....

دندون شکسته سینا!

اللهم استودعک ولدی محمدسینا

خب نمی شه که همش خاطرات خوب خوب بخونی ، منم اصلا تصمیم به فیلتر کردن و غربال  کردن خاطراتت ندارم . ... خیالت راحت

دیروز یه اتفاقی برات افتاد که منجر شد به شکستن قسمتی از دندونای جلوت و صد البته شکستن دل مامان و بابا......

ماجرا از این قراره که طبق معمول هر روز موقع اذان مامان دو تا سجاده پهن می کنه به قول خودت:

-اکی برا مامان جون ، اکی برا سیناجون

و دوتایی شروع می کنیم به نماز خوندن ... اما مشکل اینجاست که نماز سیناجون خیلی زود تموم می شه و ایشون تصمیم می گیره بره و به کاراش برسه .

و باز چه کاری مهمتر از احتمالا بالا رفتن از میزشیشه ای و احتمالا نشستن روی اپن آشپزخونه و احتمالا گوش کردن پیغامهای تلفنی !!(اینکه می گم احتمالا به خاطر اینه که من مشغول نماز بودم و شاهد عینی نبودم)

بله تصمیم آقا سینا همانا و صدای گریه دردناکش و شکستن نماز مامان همان ..........

وقتی رسیدم بالای سرت نشسته بودی کنار میز شیشه ای و های های گریه می کردی... سراسیمه بغلت کردم و دست کشیدم به سر و روت  ،تا ببینم کجات ضربه خورده ، همینکه بغلت کردم بعداز چندثانیه آروم شدی ، خوشحال شدم به خیال اینکه جاییت آسیب ندیده. اما وقتی خواستم بهت شیر بدم ، نخوردی و بااشاره به دهانت گفتی :

مامان جون  ،دهن اوووف اوده..

یهو قلبم ایستاد ، دهانت رو باز کردم همینکه چشمم به دندونای شکسته ات افتاد فریاد کشیدم : الهی بمیرم مادر ! دندونات چی شدن؟!! با این شوک قلبم دوباره کارافتاد منتها فکر کنم با سرعت ۲۰۰ ... هول برم داشت نکنه خدای نکرده ریشه دندونات آسیب دیده باشن......  آروم ننشستم ، به هر دری زدم تا همون شب از یه دندونپزشک خوب وقت بگیرم برات . اما همه فردا و پس فردا می کردن.  خدا خیر دخترخاله سارا رو بده که آدرس یه دندونپزشک خوب رو بهم داد وگرنه من و باباجون تا فردا آروم و قرار نداشتیم ، مخصوصا اینکه هیچی نمی خوردی و احساس می کردیم که درد داری. خلاصه اینکه دندونپزشک گفت : شکر خدا ریشه دندونت لق نشده و دردش حداکثر تا دو سه روز طبیعیه...  الحمدلله به خیر گذشته بود .

حالا از دیروز با هر کی تلفنی صحبت می کنم ، میای تلفن رو می گیری و می گی : دندونم اکست.

بهت می گم : سینا جون چی شد دندونت شکست ؟ می گی :

- از ...تیزی...اپتادم .

ادامه مطلب رو بعدا نوشتم....

ادامه نوشته

اولین جمله قصار :  نماز خوبه!

و اما اندر احوالات موعظه های علامه محمد سینا . دیروز اولین موعظه ت رو در قالب یه جمله قصار به مامان گفتی .

در حال بازی بودیم که صدای اذون از شبکه پنج بلند شد. مثل همیشه به سرعت برق و باد بلند شدی و در حالیکه دستت رو روی گوشت گذاشتی با هیجان گفتی:

-اذوون ، اذذون

- آره مامان جون اذون می گن. من برم وضو بگیرم نماز بخونم؟

-ها

وقتی برای وضو گرفتن به سمت سرویس بهداشتی می رفتم دنبالم راه افتادی و گفتی: مامان جون ! نماز بخون . نماز خوبه !

-چشم ، حاج آقا.

 

حق طلبی سینا

فکر نمی کردم یه روز این شعری که باباجون یادت دادن رو برای مامان علم کنی و ...

باباجون رفته اداره   برا سینا جون به بیاره

داستان از این قراره که باباجون یه جعبه شیرینی یزدی از اداره آوردن خونه و گفتن که اینم به به برای سینا جون . . .  حالا همچین علاقه ای هم به این شیرینی ها نداشتی چند روزی تو خونه بود تا اینکه ....

امروز صبح  مامان برای تو صبحانه مورد علاقه ات رو درست کرد (تخم مرغ آب پز و کره و نمک) و طبق معمول بعد از تموم شدن صبحانه تو نوبت صبحانه خودم بود چون توی خونه نون نداشتیم مامان همون جعبه شیرینی رو آورد گذاشت جلوش و جای شما خالی شروع کرد به خوردن هنوز شیرینی اول از گلوی مامان پایین نرفته اومدی سراغ جعبه ، خیلی شسته روفته درش رو بستی و .اونو برداشتی و با خودت بردی . همزمان گفتی :

مامان جون به به  باباجون اینا جون آوردن.

من که دیگه ماتم برده بود مونده بودم ،  گفتم : بله ....

 تو بودی چی می گفتی : من که با این همه شکری که یه دفه ریختی بیرون سیر سیر شده بودم.... 

سینای جو گیر!!

چند وقتیه که آموزش از پوشک گرفتن رو شروع کردم . خوب استقبال کردی ماشاء الله...

روی لگن نمی شینی اما زمان کارت رو اعلام می کنی و می گی :

-مامان دید دایم.بیییم حمام  (مامان جیش دارم بریم حمام)

راستش کم کم داری پیشیمونم می کنی . آخه دیگه با باباجون جرات جایی رفتن رو نداریم چون نمی تونیم حمام رو با خودمون ببریم بدجوری جوگیر شدی!!!

مثلا دیروز که رفتیم بازار توی مغازه یه دفه شروع کردی به بالا پایین پریدن حالا جالبه که اونجا هیچی نمی گی . من و باباجون که از بهانه گیری بی سابقه تو تعجب کرده بودیم ، کارخرید رو رها کردیم و بردیمت تو ماشین . اونجا بود که گفتی مامان دید دایم. خدا می دونه به چه زحمتی راضیت کردم تو همون پوشک کارت رو انجام بدی.

قصه اداره رفتن باباجون

هر روز صبح که باباجون  برای رفتن به اداره آماده می شن ، اگه بیدار باشی تا دم در می ری بدرقه شون و بعد از تقدیم یه بوسه با تکون دادن دست ازشون خداحافظی می کنی :

-اداپظ باباجون !

اگه یه بار باباجون از اون بوسههه یادشون بره ، از نیمه راه پله ها برشون می گردونی که :

-باباجون بوس !

هی بعضی موقع ها هم دوست نداری باباجون از پیشت برن ، می گی :

- باباجون ! بشین ... اینجا ...ایبیمن  (نشیمن)

بعد باباجون با یه خورده صحبت منطقی- فلسفی   قانعت می کنن که باید برن .

اما دیروز این صحبت منطقی - فلسفی تبدیل شد به احساسی - فلسفی با یه بیت شعر که باباجون سرودن :

باباجون میره اداره        برا سینا جون به بیاره ...

حالا از همون دیروز یه سره این شعر سر زبونته ،از منم می خوای که همراهیت کنم من می خونم :

باباجون رفته اداره      تو می گی :  

- ب یا ایناجون به بیایه   

 

مامان جون بی بی بی بی کن

دارم با خودم فکر می کنم اگه  از خروس خون صبح تا نصفه شب برات فیلم های خودت رو تو تلوزیون بزاره می شینی به نگاه کردن و صداتم در نمیاد، البته اگه فیلم تکراری باشه  نمی شینی ، راه می ری بازی می کنی و در حین کارکردن و بازی کردن و شیرین زبونی کردن فیلمها رو هم زیر چشمی می پایی. تا یه ماه پیش بیشتر از یک ساعت اجازه نمی دادم پای فیلم دیدن بشینی به خاطر چشمات. اما تازه گیا حسابی وابسته شدی به این قضیه . صبح اول وقت که از خواب بیدار می شی هنوز اُ بخی (صبح به خیر ) نگفته می گی :

- مامان جون .... تی بی تی تی آپوخه   ....اوبین آپوخه

- آره پسرم  تلویزیون خاموشه دوربینم خاموشه

- مامان جون اوشن کن.. ایلم بزار 

- روشن کنم؟ می خوای چی کار کنی ؟

- نیگا بکنم.....  

حالا خودت بگو کی می تونه تو این موقعیت مقاومت کنه و فرمان پادشاه شیرین زبونش رو اجرا نکنه؟

قضیه به اینجا ختم نمی شه ، امروز پیشرفت کردی و سفارش ساخت فیلم می دی . انگاری تو شدی بازیگری که به کارگردان دستور ساخت فیلم می ده . چکشت رو برداشتی و شروع کردی به ژست بازی گرفتن و کوبیدن روی تخته استوانه .اونوقت رو به من:

- مامان جون .... بی بی بی بی بکن...

بی بی بی بی : همون فیلمبرداری

مامان جون  عکس بگیر!

هر دم از این باغ بری می رسد            تازه تر از تازه تری می رسد

حسابی جو گیر شدی پسرم یعنی سر ذوق اومدی چه جور. می شینی پای لگوهات و اشکال جورواجور واسه خودت درست می کنی بعدش اختراعت رو می گیری دستت ، بدو بدو میای سراغ مامان مریم :

 - مامان جون ... نیگا کن

- به به ، ماشاالله پسرم.  چقدر قشنگ درست کردی عزیز دلم . خیلی قشنگه .

- مامان اوبایل بیار   .... عسک اگیر.

-  

ساخته محمدسینا

 

شکلات بزرگ!!!

از روزی که رفتی اداره پیش باباجون و اونجا بهت شکلات بزرگ دادن خوردی ، شیفته شکلات بزرگ شدی .

- مامان جون...  گودگولات بزرگ می خواااااااام.

داستان این شیفتگی به جایی رسیده که حتی توی خواب هم شکلات بزرگ می بینی . از کجا فهمیدم ؟

آخه صبح که از خواب بیدار شدی هنوز گیج گیج بودی که بهت  گفتم :

سلام صبح بخیر سینا جون . ..

تو هم هنوز جواب مامان رو نداده گفتی :

مامان جون ، گودگولات بزرگ بده .....

اولین سازه ساخت مهندس

خیلی وقت بود که با لگوهات بازی نکرده بودی ، امروز که یه خورده سرم شلوغ تر بود لگوها با بقیه بازی فکریات رو گذاشتم جلوت تا بلکم یه چند دقیقه ای تنهایی سرت گرم بشه و من به کارای اداریم برسم . استقبال کردی شکر خدا.   اینطوری بود که وقتی کارم تموم شدو برگشتم پیشت با اولین شاهکاری مهندسیت مواجه شدم . با لگوها شکل یه پا درست کرده بودی ، پریدم روی موبایل و قبل از اینکه معدومش کنی ازش عکس گرفتم :

آب قهوه ای!!

می دونی که وقتی مامان مریم کار اداری داره یا جلسه ای ،امتحانی پیش می آد ، یا مامانی میاد پیشت یا تو رو می بریم پیش مامانی . دیروز امتحان داشتم اما چون مامانی مهمون داشتن دیگه بهشون زنگ نزدم ، باباجون گفتن من سینا رو می برم اداره ! البته یه بار دیگه هم رفتی اداره بابایی. کارم که تموم شد رفتم دنبالت. چقدر بهت خوش گذشته بود و چقدر همکارای باباجون رو محظوظ کردی بودی بماند، خودت هم حسابی با باباجون کیف کرده بودی . البته لازم به ذکر نیست که دیگه باباجون مجال کارکردن پیدا نکرده بود. تو محوطه اداره باباجون یه فواره بود که کاشی های کف حوضش قهوه ای رنگ بود .وقتی بغلت کردم برای اینکه بهم بفهمونی که می خوای بری پیش اون آبها بازی کنی با قیافه ملتمسانه و لحن شیرینت گفتی : مامان جون ! آب گبه ای ، می خوااااام .

من عاشق این می خوااااامت شدم تازگیا. حتما برات ضبطش می کنم.

نقاشی روی دیوار حمام

یکی از کارای فیکس هر روزمون نقاشی تو حمومه و این جذابترین بازیه که حاضر نیستی از دستش بدی طوریکه بعضی روزا اینقد اصرار می کنی که تا  دو سه نوبت مجبور می شم ، بند و بساط نقاشی در حمام رو برات پهن کنم.

- مامان جون ! انگ آبی می خوام

- رنگ آبی می خوای چه کار کنی ؟

-اگاشی بکشم

-کجا نقاشی بکشی؟

-اممام .... بعدش با دستت بلوزتو می کشی و می گی :

-مامان جون . در در

بلوزت رو در میارم .۳ یا ۴ تا از  رنگای انگشتی رو توی ظرفش می ریزم . حق انتخاب با خودته  :

-گببی نه گیمز می خوام (قهوه ای نه قرمز می خوام)

خدایا یادم نره عکس بزارم .......

 

چراغ قوه!!

تازگیا به چراغ قوه علاقه خاصی نشون می دی ، تا جاییکه مامان وادار کردی یه چراغ قوه مخصوص برات در نظر بگیره . شب که می شه میای سراغم  :

- مامان جون ببیمن آپوخ بکن . (یعنی چراغ نشیمن رو خاموش کن) 

بعدش شروع می کنی به چرخوندن چراغ قوه و شادی کردن . چراغ قوه رو روی وسایل خونه می گیری و یکی یکی معرفیشون می کنی :

- گدونه (گلدون)

-تی بی تیتی (تلویزیون)

-دووبین (دوربین)

-پوتی (پشتی)

-پیده   (پرده)

-تاب بازی

-متابی (مهتابی)

-چراغ

-امین  (زمین)

-هوا و ... همینطور اسم تک تک اسباب بازیایی که کف اتاق ریختی رو می بری..

 

قول های سینایی

دیروز وقتی از خونه مامان بزرگ برمی گشتیم خونه ،چون باباجون صندلیت رو از تو ماشین درآورده بودن اومدی جلوی ماشین و بغل من نشستی . اینقدر پر انرژی بودی که یه لحظه آروم نمی گرفتی و یه سره تو بغلم تکون می خوردی. منو می گی   بهت گفتم : مامان جون پسرم ، آروم بشین وول نخور باشه . گفتی : باشه  و نشستی تو بغلم  منو می گی  اما هنوز دو ثانیه نگذشته بود که دوباره سناریو شروع شد منو می گی دوباره گفتم: پسر نازم درست بشین مامان جون وول نخور دیگه همینجا آروم روپای مامان بشین خوب؟! گفتی : خوب  منو می گی  اما هنوز یه ثانیه نگذشته بود که گفتی مامان جون ووول وول   و شروع کردی اصطلاحا به وول خوردن منو می گی   اینبار حرفی نزدم گذاشتمت رو کف ماشین بایستی گفتی : مامان جون بغل !! گفتم : دیگه وول نمی خوری  ؟

در حالیکه دستات رو به علامت نفی تکون می دادی گفتی : نه  و در حین اینکه داشتم بغلت کردم در نهایت بهت من و باباجون گفتی : دیست می شینی   ما رو می گی ؟ 

فستیوال جمله بندی هدیه تولد باباجون

امروز پونزدهم شهریور روز تولد باباجونه  هوراااااااااااااااااااااااا

تولدت تولدت تولدت مبارک

دوستت داریم باباجون خیلی خیلی خیلی زیاد

تولدت مبارک باباجون مهربون 

امروز از صبح که بیدار شدی ؛انگاری خبر داری روز تولد باباجونته اولا اینکه هنوز آفتاب نزده سرحال و قبراق بیدار شدی و شروع کردی به بازی کردن. دوم اینکه از همون دم صبح فستیوال جمله بندی راه انداختی ، البته خیلی وقته جمله های کوتاه می گی منتها امروز کلماتت به هم نزدیکتر شده و سریعتر از قبل جمله می گی از طرفی تعداد جملاتت هم بیشتر شده . ماشاء الله به پسرم . خدایا شکرت

مامان هبا اگیکه   (هوا تاریکه)

اوشید ایست  (خورشید نیست)

اودوش آبیده    (سروش خوابیده)

آقا آبیده

مامان می می بسه

بییم  پایین  (بریم پایین)

مامان ایلم بزار  (فیلم بزار)

مامان گودکا می خوام (خودکار می خوام)

مامان دی دیدی بکش    (شش ضلعی بکش)

مامان اگاشی بکش   (نقاشی بکش)

مامان امین بشین      (روی زمین بشین)

بشین دیگه

مامان جون می می می خوام

مامان جون آب می خوام

بده دیگه

عمه نسین بیاد  (چون بهت گفتم عمه نسرین نیست رفته دزفول)

تی بی دی دی اپوخه    (تلویزیون خاموشه)

دوبین اپوخه  (دوربین خاموشه)

تدلی اپتاده  (صندلی افتاده)

دیگه بقیه اش یادم نمیاد ........

 

 اینم کادوی مامان مریم به بابا محمدرضا

علامه محمدسینا (ان شاءالله)

کلماتی که محمدسینای ۱۹ ماه و ۱۹ روزه می شناسه:

الله

بابا

مامان

سینا

آب

داد

بابا آب داد

مامان آب داد

مهندس سینا

اشکالی که می شناسی و اسمشون رو بلدی :

دایره :  دای یه

مستطیل: مودطیل

مربع :  بی بی بع

مثلث: مودولد

متوازی الاضلاع : اضلاع

لوزی : اضلاع

بیضی : بیضی

شش ضلعی: دی دی لی

پنج ضلعی : پدلی

علاوه بر خونه خودمون و خونه مامان بزرگ و مامانی هر جای جدید که می ریم مثل این مهندسا می گردی دور و بر خونه رو تا یه چیز بیضی یا مستطیل پیدا کنی و به همه نشونش بدی . مثلا همین چند روز پیش رفته بودیم خونه عمه جون ناهید این پادریشون که شکل بیضی بود رو برداشتی و داد می زنی "مامان بیضی بیضی"  همه مون کلی ذوقیدم.

تو خونه خودمون که فکر نمی کنم هیچی از نگاه ریز بین عزیز دلم دور مونده باشه همه رو آنالیز کردی ماشاء الله . ....

ماما جوجه

دو تاجوجه با سایزهای مختلف زندایی جون برات درست کردن و روز تولدت بهت کادو دادن. به اون بزرگه می گی : مامان جوجه . دنیایی داری با این مامان جوجه . هر وقت از چشمت دور می شه  .راه می افتی دور کل خونه رو گشتن و صداش می زنی : ماما جوجه ، بیا ... پیدا    بعدش از منم کمک می گیری : مامان جون ، ماماجوجه ....نیست ... پیدا  پیدا 

یه روز یادم اینقد جوگیر شده بودی که حواست نبود می خواستی منو صدا بزنی به جای اینکه بگی مامان جون گفتی : مامان جوجه  و بعدشم خودت خنده ات گرفت .

 

 

 

محمدسینای نقاش

هر چی بزرگتر می شی عشقت به نقاشی کردنم بیشتر می شه. خدا نکنه یه تیکه کاغذ کوچیک تو خونه پیدا کنه اونوقته که کاغذ رو بر می داری میای سراغ من ....

سینا : مامان جونم کودکا 

مامان:خودکار می خوای چیکار کنی؟

سینا: اگاشی

مامان: می خوای نقاشی بکشی؟ مداد بدم بهت؟

سینا: آ

مامان : بفرمایین اینم مداد سیاه و مداد قرمز و .....

سینا: مامان آبی آبی

مامان : مداد آبیت نیست پسرم گم شده

سینا: مامان پیدا پیدا

بعد در حالت دوان دوان صدا می زنی مدااااااد..... آبیییییی

مداد رنگیات رو که بهت دادم شروع می کنی به کشیدن اشکال مختلف . تنها شکلی که آگاهانه و با اراده بلدی بکشی شکل بیضیه و گرنه بقیه نقاشیات همه شانسی در میاد و بعد بنا به شکلی که تصادفی کشیده شده اسم می زاری روش  .مثلا

اگه شکل نوک تیز باشه می گی :  مامان کوه کوه

اگه چند خط عمودی دربیاد می گی : آبشا یعنی آبشار

اگه خط خطی بشه می گی : آتیش

اگه هلال بشه می گی : ماه

خلاصه کم نمیاری مامان   فدات بشم الهی

به زودی عکس نقاشیات رو می ذارم....