استقبال از باباجون
بعد از سفر عمره و تعطیلات نوروز حسابی به باباجون عادت کردی ،خصوصا اینکه به خاطر بارداری من و کم کردن وابستگیت شبا با باباجون و ماساژا و پشت خاروندنای ایشون می خوابی . رو همین حساب در طی روز مدام بهونه باباجون رو می گیری از صبح که از خواب پامی شی :
- باباجون من کجااااااست؟
صبحانه که می خوای بخوری :
-مامان جون ! باباجون اوجا رفتن؟؟
موقع بازی کردن با عروسکا و خطاب به اونها:
-باباجون رفتن اداره، اداره جای کاره....
موقعی که چشمت به تلفن می افته:
-یه زنگ به باباجون بزنم؟
موقعی که زنگ خونه به صدا در میاد.: (دوان دوان)
-باباجون اومد.....برم درو برا باباچون باز کنم.
خلاصه ....
تازگیا موقع اومدن باباجون که می شه بهت می گم :
- سیناجون ! ببین چون نشیمن نامرتبه باباجون نمیان خونه . بیا با هم اسباب بازیات رو جمع کنیم و خونه رو مرتب کنیم تا باباجون بیان . خب روزای اول ترفند خوبی بود ، بدو بدو کمک می کردی و همه اسباب بازیات رو می بردی تو اتاقت پرتاب سه امتیازی و خلاص .....
و اما از دیشب .ورق برگشته...
مثلا داستان امشب رو گوش کن:
- مامان جون ! خونه رو مرتب کردی باباجون بیان؟
-نه مامان جون ! من که نامرتب نکردم ،سینا جون باید مرتب کنه...
-با همدیگه مامان جون....
- باشه کمکت می کنم..
اونوقت مث این رئیس روسا می ایستی تو نشیمن :
-اینو جمع کن مامان جون
-چشم
-حالا نوبت اونه ...
-چشم
بعد مث این بازرسا می گردی دنبال آتو ...
-نه مامان جون (با لحن ارشادی که مثلا تو مامانی من بچه) اشتباه کردی ، این مال لگوهایه ..اینجا نزار
-ا ببخشین ، راست گفتی.
بعدش حق به جانب رفتی سراغ سبد بازی فکریا:
-نه مامان جون ، اینو اینجا نزار.
زحمت کشیدی گذاشتیش هم دقیقا وسط اتاق :
بعد ماشین اتش نشانی رو برداشتی بهت گفتم:
-بزارش پشت چادرت پسرم.
-نه همین جا خوبه.
بعدش یکی از سبدات رو که با کلی زحمت پر از اسباب بازی کرده بودم خالی کردی به این بهانه :
-اشتباه گذاشتی مامان جون این مال کیف دکتریمه...
منم هس هس کنان دراز به دراز می افتم رو تخت ....
-پاشو مامان جون - هنوز مونده!!!!
-خسته شدم مامان جون . نوبت تویه دیگه ...
-نه مامان با همدیگه مرتب کنیم ..
و دور تسلسل تکرار می شود....