بالاخره روزی که باباجون براش ثانیه شماری می کرد رسید . تا الان به خاطر گرفتاری های کاری بابا جون نتونستیم ببریمت حمام . ولی امروز که ۲۸روزه می شه دیگه وقتش بود . بابا جون حسابی خوشحاله از همون اول برای همه خط و نشون کشیده بود و اتمام حجت کرده بود که الا و بلا هیچکس جز خودم سینا رو حمام نمی بره . و بالاخره هم به آرزوش رسید . اینطوری شد که شما و باباجون رفتین حمام و مامانی هم بیرون حمام شما رو از باباجون تحویل گرفت و لباس برت کرد . من نخودی هم این وسط تماشاچی بودم .

البته نه تماشاچی صرف من نقش پذیرایی کننده بعد از حمام رو داشتم دیگه.
قسمت جالبترش اینجاست که در تمام طول مدت حمام کوچکترین صدای گریه و اعتراضی ازجانب شما به گوش نرسید و عملیات نظافت در نهایت آرامش و سکوت انجام شد . برای من که خیلی تعجب بر انگیز بود چون تا حالا ندیده بودم نوزادی برای اولین بار بره حمام و گریه نکنه .
دست مریزاد باباجونش ! خیلی کارتون درسته .
فقط جای دوربین ضد آب خالی بود