چند ماهیه که باباجون خیلی سرشون شلوغه ، معمولا از صبح که می رن سرکار آخر شب می رسن خونه. خدا  قوتشون بده..

بعد از سفر عمره و تعطیلات نوروز حسابی به باباجون عادت کردی ،خصوصا اینکه به خاطر بارداری من و کم کردن وابستگیت شبا با باباجون و ماساژا و پشت خاروندنای ایشون می خوابی . رو همین حساب در طی روز مدام بهونه باباجون رو می گیری از صبح که از خواب پامی شی :

- باباجون من کجااااااست؟

صبحانه که می خوای بخوری :

-مامان جون ! باباجون اوجا رفتن؟؟

موقع بازی کردن با عروسکا و خطاب به اونها:

-باباجون رفتن اداره، اداره جای کاره....

موقعی که چشمت به تلفن می افته:

-یه زنگ به باباجون بزنم؟

موقعی که زنگ خونه به صدا در میاد.: (دوان دوان)

-باباجون اومد.....برم درو برا باباچون باز کنم.

خلاصه ....

تازگیا موقع اومدن باباجون که می شه بهت می گم :

- سیناجون ! ببین چون نشیمن نامرتبه باباجون نمیان خونه . بیا با هم اسباب بازیات رو جمع کنیم و خونه رو مرتب کنیم تا باباجون بیان . خب روزای اول ترفند خوبی بود ، بدو بدو کمک می کردی و همه اسباب بازیات رو می بردی تو اتاقت پرتاب سه امتیازی و خلاص .....

و اما از دیشب .ورق برگشته...

مثلا داستان امشب رو گوش کن:

- مامان جون ! خونه رو مرتب کردی باباجون بیان؟

-نه مامان جون ! من که نامرتب نکردم  ،سینا جون باید مرتب کنه...

-با همدیگه مامان جون....

- باشه کمکت می کنم..

اونوقت مث این رئیس روسا می ایستی تو نشیمن :

-اینو جمع کن مامان جون

-چشم

-حالا نوبت اونه ...

-چشم

بعد مث این بازرسا می گردی دنبال آتو ...

-نه مامان جون (با لحن ارشادی که مثلا تو مامانی من بچه) اشتباه کردی ، این مال لگوهایه ..اینجا نزار

-ا ببخشین ، راست گفتی.

بعدش  حق به جانب رفتی سراغ سبد بازی فکریا:

-نه مامان جون ، اینو اینجا نزار.

زحمت کشیدی گذاشتیش هم دقیقا وسط اتاق :

بعد ماشین اتش نشانی رو برداشتی بهت گفتم:

-بزارش پشت چادرت پسرم.

-نه همین جا خوبه.

بعدش یکی از سبدات رو که با کلی زحمت پر از اسباب بازی کرده بودم خالی کردی به این بهانه :

-اشتباه گذاشتی مامان جون این مال کیف دکتریمه...

منم هس هس کنان دراز به دراز می افتم رو تخت ....

-پاشو مامان جون - هنوز مونده!!!!

-خسته شدم مامان جون . نوبت تویه دیگه ...

-نه مامان با همدیگه مرتب کنیم ..

و دور تسلسل تکرار می شود....